رمان دزد و پلیس(12)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


وارد اتاقم شدم و درو بستم. لباسامو دراوردم و با یه تی شرت سفید و یه شلوار کتون مشکی عوضشون کردم. موهامو باز کردم و شونه کردم. به سمت تختم رفتم و خودمو پرت کردم روش. یهو تقی صدا داد و کج شدم. منم قل خوردم و با صورت رفتم توی زمین. – ای .. لعنت بهت! دستامو گذاشتم روی زمین و از جام بلند شدم. بالشتمو انداختم روی زمین و پتومم کنارش گذاشتم. ساعت نزدیک چهار بود ولی از بی کاری خوابم میومد. اومدم بخوابم که صدای داد از اتاق بغل شنیدم. – سروش .. کاری که تو کردی به هیچ عنوان قابل بخشش نیست .. تو با ابروی این خانواده بازی کردی ..تو با ابروی من بازی کردی .. می فهمی؟ به سمت در رفتم وسرمو به در نزدیک کردم.فضولیم گل کرده بود. – ولی اقا .. – ولی نداره .. این کار به هیچ وجه قابل بخشش نیست .. تمام. – اقا من که بهتون گفتم. .. حتی یادم نمیاد کی اومدیم خونه. من تنها چیزی که یادمه توی رستوران با دوستم نشسته بودم .. یه شیرموز سفارش دادم. .– نمیخواد واسه من قصه ببافی....... الانم که اگه اینجایی به خاطر مادرته وگرنه با اردنگی می انداختمت بیرون.. فعلا یه چند وقتی جلوی چشمم نباش تا ببینم چی میشه... الانم برو .. دیگه گوش ندادم بقیشو. نمی خواستم درباره ی این پسره زود قضاوت کنم.برای همین ترجیح دادم برم پایین تا یکم هوام عوض شه. روی صندلی توی بالکن نشستم. باد خنکی میومد.چشمام اروم بستم. سعی کردم به اینده فکر کنم.. چجوری میخوام این پسره رو بدست بیارم. پسری که نه میشناسمش و نه میدونم چجوری. اگه خودم عاشقش بشم چی؟ اون وقت باید چی کار کنم.. اصلا اون از من خوشش میاد یا نه؟ وا ی .. وای .. خدا خودت به دادم برس.صدای نفس کشیدن چیزی رو کنارم حس کردم.چشمام باز کردم وسرمو برگردوندم.لبخند زدم. – سلام! ..از این ورا. و دوتا زدم روی زانوم. بلند شدم و به سمتم اومد و با یه جهش روی پام نشست. دستم گذاشتم روی سرش و نازش کردم. اونم معلومه که کیف میکرد. – رکس من حوصلم سر رفته تو چی؟ بلند شد و پرید پایین.پارس کرد. خندیدم. – خوب الان باید چی کار کنی؟ پارسی کرد و دوید داخل.منتظر بودم تا برگرده که یهو چشمم به جمالشون روشن شد. – ای کهی! و رفتم تو .حوصله افاده هاشونو نداشتم ، تیکه انداختناشونو توی راه مهسارو دیدم.سلام کرد. – سلام. مهسا ؟ - جونم خانوم؟ - صد دفعه گفتم نگو خانوم. این دوتا جادوگر اومدن. – کدوما؟ - شیده و مادر فولاد زره دیگه. – اهان! – حواستو جمع کن چیزی از ماجرا نفهمن. – بله خانوم. صدای پارس رکسو شنیدم. برگشتم و گفتم : بیا بریم بالا بدو.و پله ها رو تند رفتم بالا.داشتم می رفتم سمت اتاقم که یهو اترین از در بیرون اومد.بهم نگاه کردیم.بعد به رکس نگاه کرد.خواستم برم تو اتاقم که گفت : اونجا نرو.برو پیش دلارام اینا منتظرتن. سرمو تکون دادم و به سمت ته راهرو رفتم. خونه ی دلارام اینا بعد از اینکه توی اتیش سوزی که پنج ماه پیش شکل گرفت از بین رفت برای همین به پیشنهاد اترین اونا با ما زندگی می کنن. البته اگه اونا اینجا نبودن منم اینجا نبودم. شانس اوردم. در زدم . – بیا تو ! رفتم داخل اتاق. – سلام دخی . دخی درم قفل کن! وقتی منو رکس اومدیم تو در قفل کردم. دلارام و ارمین روی کناپه راحتیشون لم داده بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردند.– چی نگاه می کنین؟ - تکرار سریال ماه رمضونو. – کدومشون؟ - شبکه یکیه. دودکش.– آمپاس؟ -آمپـــــاس! و منم روی مبل تکیه نشستم و رکس پرید روی پام. و مشغول نگاه کردن تلویزیون شدیم...



صدای در اومد. من و ارمین داشتیم باهم تخته نر بازی می کردیم. دلارام پاشد و رفت دم در.در باز کرد. – کجایی دختر؟ - یه دقیقه هیس! و گوشم تیز کردم. – باشه الان میایم! .. هوری ، ارمین پاشین بریم پایین نهار حاضره. – اخ جون! سریع از جام بلند شدم. – کجا بچه؟ - ای بابا گشنمه خوب! نگاه کن ساعت پنجه! – راست میگی ! حالا که فکر میکنم منم گشنمه. بلند شد و باهم رفتیم بیرون.همینطور که از پله ها می رفتیم پایین گفت : ولی خودمونیما ! خوب جیم شدی بازنده! اداشو در اوردم. – خوبه حالا یه دست ازت جلو بودم. – کی؟ تو؟ - نه تو؟ ایش.. انتر!–بی ادب! زبون درازی کردم براش. – می خورمتا! – ادم خوار! – بی نزاکت! – بی فرهنگ – میمون! – گاو! – گوسفند – خر – الاغ – اسب ابی! – اوران گوتان! با این حرفش خندیدم. که یهو چشمم افتاد به میز و خنده روی لبام خشک شد. – سلام.سرشونو تکون دادن. چپ چپ نگام کردن.انگار که بابشونو کشتم! ایشه!ارمین نشست کنار دلارام منم نشستم کنارش و روبه روم شیده و بغل دستمم اترین.اونا داشتن می خوردن که یهوارمین دم گوشم گفت : باقالی پلو یا فسنجون؟ - باقالی پلو یا فسنجون؟ - باقالی!بشقابمو برداشت برام کشید. یه ته دیگ سیب زمینی خوشگلم گذاشت و گذاشت جلوم.اومدم بخورم که یهو یه فکری به سرم زد .چپ چپ ارمینو نگاه کردم اونم به من نگاه کرد و لبخند زد. دلارامم همینطور.زیر لب یک دو سه گفتم و همه شروع کردیم. خیلی شیک قاشق چنگالامونو کنار گذاشتیمو و پنگولای نازنینمو فرو کردیم تو غذا و عین این دهاتیا شروع کردیم به خوردن.یعنی حاضر بودیم سوسکم بخوریم تا شده یه ذرم حال شیده و مامان اترین بد شه . یهو صدای شیده اومد که گفت : ایییی! مامان! – اترین یه چیزی به این ندید پدیدا بگو!.. واقعا که! – مادر من هرکس یه جوری غذا میخوره دیگه ، اینام اینجوری ادت کردن. ایول اترین! – واقعا که ! جا مفت غذام مفت همینه دیگه! یهو ارمین وایستاد. دلارامم یعنی هرسه تامون باهم وایستادیم. همو نگاه کردیم. دلارام : شرمنده ، ولی اگه اینجا خونه ی شماست خونه داداش منم هست! – شمارو نگفتم دخترم منظورم به بعضیا بود که کنگر خوردن لنگر انداختن.. اونایی که عین زالو چسبیدن به پسر من! چشمام گرد شده بود. – من .. من یکم خستم میرم بخوابم!و از جام بلند شدم و خواستم برم که یهو اترین داد زد : بشین!.. نگاش کردم. عصبانی نگام کرد و گفت : تا وقتی من نگفتم از جات جم نمی خوری! حالا هم بشین... اروم سر جام نشستم. – همتون خوب گوش کنین اگه هوران اینجاست فقط و فقط به خاطر اینه که ..



– همتون خوب گوش کنین اگه هوران اینجاست فقط و فقط به خاطر اینه که من ازش خواستم. پس اگه کسی مشکلی با این قضیه داره میتونه از اینجا بره.– اما پسرم .. – مادر! اینجا خونه ی منه پس من میگم کی چی کار کنه! و از جاش بلند شد و میز و ترک کرد. ناراحت به ارمین نگاه کردم. اونم همینطور. – معلوم نیست چی به خورد پسرم داده که اینجوری روانی شده! دختره ی دزد! و از جاش بلند شد و به سمت در رفت. زنیکه ی بی شعور. دستمو که از شدت عصبانیت مشت کرده بودم محکم به پام کوبیدم. از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. خجالتم خوب چیزیه! واقعا که! اه!درو محکم کوبیدم.صدای داد و بیداد میومد. رفتم لب پنجره و بیرونو نگاه کردم. خداروشکر داشتن میرفتن. جادوگر! چندتا نفس عمیق کشیدم تا یکم اروم شم. دراز کشیدم و پتومو کشیدم روی سرم.با اینکه میدونستم وقتی بلند شم کمردرد شدیدی دارم ولی سعی کردم یکم بخوابم تا شاید از این دنیای کثیف خلاص شم.اههه! دستمو دراز کردم و دنبال گوشیم گشتم. برش داشتم و گذاشتم توی گوشم. – الو؟ صدای مردونه ای گفت : کجایی؟ با همون حال خوابالود گفتم - تو لباسام! – نمک نریز! خیلی وقته منتظرتم پس چرا نمیای؟ میدونی که دوس ندارم منتظر بمونم!این چی میگه؟– برای چی؟ - نکنه یادت رفته؟ - چی رو؟ - اینکه قرار بود امروز بیای خونمون. واا؟ پس من الان کجام؟ این اترین یه چیزیش میشه ها! – چرا چرت و پرت میگی ؟ من که همینجام! – کجا؟- اتاق بغل دیگه! – چی؟ اونجا چه غلطی میکنی؟؟ همین الان میای اینجا وگرنه تیکه تیکت میکنم! فهمیدی؟ گوشیو قطع کرد. وااا! روانی! به زور از جام بلند شدم . با چشمای نیمه باز رفتم دم در و در باز کردم. – بله؟ چی میگی؟ اترین پشتش به من بود. و داشت تی شرتشو اینور و اونور میکرد.یعنی فقط شلوار راحتی طوسی پررنگش تنش بود. برگشت سمتم. چشماش قرمز بود و موهاش پریشون.نگام کرد.با صدای کلفتی گفت : چی؟ - میگم چی کارم داشتی که زنگ زدی؟- چی میگی؟ تی شرتشو پرت کرد روی تخت و به سمتم اومد و روبه روم واستاد.گوشیمو گرفتم بالا. – من که زنگ نزدم. – اه! اترین اذیت نکن دیگه ! بگو چی کار داری؟.. حوصله ندارم! – چی میگی تو ؟ میگم من نبودم! – وا یعنی چی .. پس این کی .. که دوباره زنگ خورد. به گوشی نگاه کردم. شمارش نا اشنا بود. خاک تو سرم.به اترین نگاه کردم. اونم داشت مشکوک به من نگاه می کرد. گوشیو بردم دم گوشم. – بله؟صدای داد مرده باعث شد که گوشیو یکم ببرم عقب . – کجایی تو؟ - شما؟ - یعنی چی؟ من اترینم دیگه! ای تف به این شانس! – اشتباه گرفتین و گوشیو قطع کردم. هنوزم داشت همونطوری نگام میکرد. – اِاِاِاِ! خوب چرا اینجوری نگاه میکنی؟ اشتباه شده دیگه! – کی بود؟ - ننه ی صمد ! چی کار داری!و خواستم برم که بازومو گرفت. – اِاِاِ! صدای دادش که اینو نمی گفت. – بازومو ول کن کبود شد! حالا هرکی! چی کار داری! که یهو خرمگس زنگ زد.– بهت میگم..! گوشیمو یهو از دستم قاپید و پشتشو کرد به من. –الو؟منم رفتم سمتش که گوشیمو بگیرم که دستشو مانع کرد.– بده من اون بی صاحابو!– من؟ شما زنگ زدین؟ ... همچین کسیو نداریم، اشتباه گرفتین.. گفتم که اشتباه گرفتین. گوشیو قطع کرد.سریع پشتشو دراورد و سیمکارتمو بیرون کشید. – اِاِ! چی کار میکنی روانی؟ سیم کارتو خیلی شیک به دو قسمت مساوی تقسیم کرد. – اِاِ! چی کار کردی روانی ! چرا سیم .. – تا تو باشی دیگه از این فکرا به سرت نزنه .گوشیمو گرفتم و گفتم : خیلی خری! و با حرص رفتم تو اتاقم. روانیه زنجیری!پشت گوشیمو انداختم و هرچی میتونستم نثارش کردم که یهو در با شدت باز شد...رفتم عقب . – چیَه؟ چرا اینجوری می کنی؟ - تو خجالت نمیکشی؟ هان؟ قیافش یه جوری بود که ترس برم داشت. نمی دونم چرا به تته پته افتاده بودم. مثل یه اژدهای خشمگین بود. – من ..من .. – من من کوفت! یه سوال پرسیدم جواب میخوام! همینطوری نگاش کردم. یاد اون زمانی افتادم که بابام به خاطر مثقال مواد سرم داد میکشید. رفت سمت در اتاقم و در قفل کرد. همین باعث شد بیشتر بترسم.یه صندلیم برداشت و سرشو به دستگیره در تکیه داد. – چی کار میکنی؟ اومد روبه روم وایستاد.به چشمام نگاه کرد و گفت : تا زمانی که برام توضیح ندی چه خبره هیچ کس جایی نمیره. همون لحظه فهمیدم که کارم زاره! بوی الکل دهنش معلوم میکرد که اقا مسته! حالا کی و کجا این کارو کرده بود معلوم نیست! – چه جریانی؟- همین پسره ! اترین! – هان؟ -خوبه دیگه! معلوم نیست با چند نفر قرار گذاشتی که یادت نمیاد! – چی میگی؟ تو؟.. اترین بفهم داری چی میگیا! وگرنه .. اومد نزدیک تر و گفت : وگرنه چی؟با کف دستم به سینش کوبیدم و گفتم : برو بابا! و خواستم از کنارش برم که گفت : صبر کن ببینم! و بازومو تو دستش فشرد. نالیدم و گفتم : باز چیه؟ - باز چیه و کوفت! هنوز جوابمو ندادی!– بی ادب! خیلی بی ادبیا! فکر نکن من شیدما که چند تا فحش بهش بدی بهش برخوره و بیاد معذرت خواهی و نازتو بکشه! من اهل این سوسول بازیا نیستم . من نه نازتو میکشم و نه .. صدای در اومد. – هوری.. در باز کن . دلارامم! خواستم برم سمت در که بازومو کشید و گفت : پس نمیگی نه؟ با پررویی تمام گفتم : نه نمیگم! – باشه خودت خواستی. دستمو ول کرد. رفتم سمت در و در باز کردم. لایه در موندم تا یه وقت اترینو نبینه.- میگم هوری میشه یه دقیقه بیام تو؟ - چرا؟ - خوب می خوام بیام اتاقتو متر کنم! – چی کار کنی؟ - بابا باهات کا.. حرف تو دهنش موند. داشت به پشت سرم نگاه میکرد. داشتم برمیگشتم که هم زمان درکشیده شد. به عقبم نگاه کرد. اترین با همون شلوارش دم در وایستاده بود درست پشت من. تا حالا اینقدر از نزدیک اینجوری به بدنش نگاه نکرده بودم. عجب تیکه ای بود لعنتی! اب دهنم به زور قورت دادم وبرگشتم سمت دلارام. – خوب.. مثل اینکه سرت شلوغه .. بعدا مزاحمت میشم. – نه بابا! حالت خوب نیستا! اترین اومده یه دقیقه باهام یه .. یه لحظه منو و دلارام تو چشمای هم خیره شدیم. اروم سرمو بردم پایین و به شکمم نگاه کردم. دستش روی شکمم بود. انگار که منو بغل کرده بود.دهنم وا مونده بود.این داره چه غلطی میکنه؟ اترین- دلی کاری نداری؟ دلارام با دهن باز گفت : نه.. – پس فعلا بای! و منو کشید عقب ودرو به روی دلارامی که داشت با بهت مارو نگاه میکرد بست. هنوزم دستش روی شکمم بود.سرمو تکون دادم و به خودم اومدم.دستشو پس زدم و برگشتم سمتش. با حالت پرخاشگری گفتم : داری چی کار .. نمیدونم چرا وقتی یهو چشمم به صورت خونسردش افتاد صدام اروم شد. چندلحظه بهش خیره شدم. به چشماش ، به بینیش، به .. به لبش! چشمامو بستم و گفتم : میخوام برم.– کجا ؟ تازه اولشه! یهو دلم هری ریخت. چشمام باز کردم و بهش نگاه کردم. اومد جلو وصورتشو اورد نزدیک تر.صدای قلبمو توی گوشم می شنیدم. – خودت این بازیو شروع کردی ! و پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد و رفت تو اتاق خودش. توی بالکن نشسته بودم و داشتم بیرونو نگاه میکردم. نزدیکای شب بود برای همینم هوا بین تاریکی و روشنایی بود.باد خنکی میومد. دلارام و ارمین یکی دوساعتی بود که رفته بودن بیرون. خدمتکارام همه یا توی اشپزخونه بودن یا توی اتاقاشون. در واقع میشد گفت تنها بودم.رکس رو هم دلارام برده بود پانسیون تا دو روزی اونجا بمونه اخه اینجا حوصلش سر میرفت. اونجا حداقل یه نفر هست که باهاش بازی کنه. صندلی کنارم کشیده شد و اترین نشست. پشت چشممو براش نازک کردم و از جام بلند شدم. – کجا میری عزیزم؟وایستادم. دیگه گندشو دراورده بود. – اترین ! چرا این مسخره بازیو تموم نمیکنی؟ بلند شد و اومد سمتم. – مسخره بازی؟ پوزخند زد. – مسخره منم یا تو که هرروز با یه نفر قرار میزاری ؟ -ببین اترین. من نمیدونم که چه گناهی کردم که باید گیر تو بیوفتم. ولی اینو خوب گوش کن. من نه علاقه ای به این کارا دارم و نه اهلشم. اون یاروهم اشتباه گرفته بود.. چپ چپ نگام کرد. – بابا! خوب من خوابیده بودم گوشیم زنگ خورد. بدون اینکه نگاه کنم برش داشتم. صداشو که شنییدم فکر کردم تویی. دیدی که اسمشم اترین بود. وگرنه من نه میشناختمش و نه دیده بودمش. اوکی؟.. حالا دست از سرم بردار. – از کجا باید باور کنم؟ - اصلا من نمیدونم چرا دارم اینارو به تو میگم!.. اقا اصلا زندگی خودم هر غلطی که بخوام میکنم. به تو چه؟ - تربچه! دهنشو باز کرد که چیزی بگه ولی نگفت و یه نگاه عصبانی بهم کرد و رفت. منم رفتم به سمت صندلی و روش نشستم. اه مرتیکه روانی! ایشه. یعنی به دودقیقه نکشید که یه احساس پشیمونی بهم دست داد. نباید باهاش اینطوری حرف میزدم.هرچیم باشه میخواد فضول باشه میخواد نکبت باشه یا گاو به هرحال اینجا بودنم مدیون اونم. این همه وقت بدون هیچ حرفی دارم توی خونش زندگی میکنم و هیچ نسبتیم باهاش ندارم ولی اون منو تو خونش راه داده و نگهم داشته. اینکه بخوام اینطوری باهاش حرف بزنم ... از جام بلند شدم. نه نمیشه! و رفتم به سمت پله ها. وقتی پا توی راهرو گذاشتم صدای موسیقی پچید. داشت گیتار میزد. اروم رفتم و پشت در اتاقش گوش وایستادم. اروم در باز کردم و رفتم تو. صداش از بالکن اتاقش میومد. رفتم سمت بالکن. پشتش به من بود.اروم رفتم سمتش. حواسش نبود. روی صندلی کنارش نشستم و بهش زل زدم.باید یه جوری از دلش در بیارم.دستامو گذاشتم زیر چونم و بهش زل زدم. چشماشو بسته بود و داشت میزد. یهو قطع کرد و گفت : میدونی عصبانیم میکنه ؟ - میدونم. – پس چرا مثل جغد زل زدی به من؟- میدونم. زیر لبش گفت : کوفت و میدونم. – میدونم. چشماشو باز کرد و چپ چپ نگام کرد. – اِاِ! خوب اتی ببخشید دیگه. اشتباه کردم.نفسشو بیرون داد و دوباره دستشو برد سمت گیتار و خواست بزنه که مچ دستشو گرفتم و گفتم : اتریــــــن! به دستم نگاه کرد. سرشو اورد بالا و به صورتم نگاه کرد. – باشه؟ اروم پلک زد و گفت: خستم. میرم بخوابم.و با گیتارش بلند شد. سریع دویدم سمتش. – اترین .. اترین؟.. اترین؟ .. اترین؟...اترین؟ اترین .. اترین؟ - هاان؟!! – بخشیدی؟ - چقدر میپرسی! – تازمانی که جوابمو ندی موقع خواب ازت میپرسم..موقع بلندشدنت میپرسم..موقع مسواک زدنت میپرسم...موقع پتو کشیدن روی خودت میپرسم..موقع .. داد زد : اره .. اره بخشیدمت! حالا بی خیال میشی! لبخند احمقانه ای زدم و گفتم : اره! و رفتم سمت در که برم. – قبل از اینکه بری یه پتوهم ازتوی کمد بده به من. – نوکر... باشه! رفتم سمت کمد و یه پتو کشیدم بیرون و بردم و انداختم روش. – حالا برم؟ -هممم! تو دلم گفتم ای کــــــــوفت! و رفتم سمت در و از اونجا خارج شدم. ****احساس میکردم که دارم تکون میخورم گفتم شاید به خاطر اینه که خوابم و دارم خواب می بینم. یه گردن درد بدی داشتم سرمو چرخوندم به سمت راست. که نوک دماغم به چیز گرمی خورد. گرم و نرم .. وا تختم بیش از اندازه گرم بود.به همین دلیل چشمام باز کردم. جلوم یه چیز تقریبا برنزه ای قرار داشت.چشمام دوباره بستم.یهو بازشون کردم و تکون خوردم. به سمت زمین کج شدم و خواستم بیوفتم که منو گرفت و نذاشت. – چیـــــه! – اترین چی کار میکنی؟!!منو گذاشت روی تخت. – یواش تر صدامونو می شنون! – یعنی چی میشنون؟ خوب بزار بشنون ! اصلا تو .. کف دستشو گذاشت روی دهنم. نگاش کردم. –بزار تختتو که درست کردن رفتن بعد هرچقدر خواستی جیغ بزن! دستشو برداشت. – تختمو؟سرشو تکون داد و رفت سمت کمد لباساش. چهار زانو نشستم روی تخت و بهش نگاه کردم. – خوب چرا بیدارم نکردی؟ خودم پا داشتم .. – خیلی تکونت دادم ولی بیدار نشدی.من که دیووانه نیستم الکی دیسک بگیرم! – من اونقدرم سنگین نیستم! –یکم بیشتر از اونقدر سنگینی! – اه! اترین چرا سربه سرم میذاری؟ یه پیرهن مشکی دراورد و همینطور که میپوشید گفت : برای اینکه بچه پررویی! –نخیرم نیستم. – هستی! – نیستم! –ببین وقتی میگم پررویی میگی نه! حاضرجواب. – اصلا دوست دارم پررو باشم. – منم زبونتو کوتاه میکنم. – دست به من بزنی .. – چیکار میکنی؟ صداشو زنونه کرد و با دهن کجی گفت : .. میری پزشک قانونی؟ .. وای وای خانوم دکتر اترین به دست زد . وای وای .. – خودتو مسخره کن. – اگه مسخره بودم میکردم. – یعنی من مسخرم؟ - په نه په من مسخرم! - ببین امروز هرچی خواستی بهم گفتیا! حواستو جمع کن. اومد سمتم و گفت : مثلا چی کار میکنی؟ از فن کماندوئیت استفاده میکنی؟ - حالا هرچی! به هرحال مهم اینه که یه جائیت زخمی میشه. با خنده گفت : غلط کردی! – حالا دیگه! یه کت مشکیم دراورد و روش پوشید. ست مشکی زده بود. – من دارم میرم خونه ی مامانم. ارمین و دلارامم اونجاست. احتمالا شب دیر میایم. تا وقتی که اونا نرفتن نرو تو اتاقت. –میرم. – خوب برو . با سرش یه اشاره ای به لباسام کرد و گفت : من تضمینی نمیکنم که سالم برگردیا! یه نگاهی به ریختم کردم . وای خاک برسرم. یه شلوارک و یه تاپ تنم بود. سریع پتو رو کشیدم روم.لبخند گوشه ی لبش بود.در اتاق باز کرد و گفت : به هرحال زیاد تلاش نکن من اون چیزی رو که باید نبینم دیدم. بالشتو برداشتم و پرت کردم سمتش. که قبل از خوردن بهش در بست. بی شعور!! تقریبا نزدیک به یه ساعت بود که داشتم تلویزیون نگاه میکردم.ساعت نزدیک نه بود و اینا هنوز نرفته بودن. منم خیلی گشنم بود.صدای در اومد. – بله؟ در باز شد و طلا اومد تو. – خانم کار اون اقایون تموم شده می تونین از اتاقتون استفاده کنین. – باشه ، طلا میشه یکم خوراکی برام بیاری ؟ خیلی گشنمه! – چشم الان براتون میارم. و رفت. نزدیک به سه دقیقه بعد در اتاق زده شد و طلا به سینی اومد تو. و اونو گذاشت جلوم. یه چند قاچ از پتزا بود که مطمئنا کار خود اهل خونه بود چون تو این خونه غذا از بیرون نمیومد. دو قاچی که برام گذاشته بودن خوردم و نوشابمم نوشیدم. تی وی رو خاموش کردم.حوصلم سر رفته بود.بلند شدم و گفتم الان وقت فضولی بازیه!


نظرات شما عزیزان:

زهراT
ساعت23:08---7 ارديبهشت 1393
خواهش می کنم ادامه اش رو هم بذارین دل تو دلم نیست می خوام بدونم ادامه اش چی می شه خواهش میکنم سریع تر ادامه اش رو بذارین

جان من التماستون می کنم
پاسخ::))


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب